کد خبر:870
گزارش اختصاصی | از مسجد محله تا دفاع از حرم اهلبیت(ع)؛ سالگرد شهادت شهید عبدالرحیم فیروزآبادی
امروز ۱۶ آذر، سالگرد شهادت شهید عبدالرحیم فیروزآبادی، یاد و نام این مدافع سرافراز حرم در شهر نکا و میان مردم مازندران بار دیگر زنده شد؛ جوانی که از کودکی در دامن ایمان رشد کرد و سرانجام در راه دفاع از حریم اهل بیت به آرزوی دیرینش رسید.
به گزارش ایثارنیوز، شهید عبدالرحیم فیروزآبادی در ۲۰ بهمن ۱۳۶۴ هنگام اذان صبح، در محله مهرآباد شهرستان نکا و در خانهای اجارهای چشم به جهان گشود. پدرش حاج ابراهیم، انسانی شریف و زحمتکش و از نیروهای رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و مادرش فاطمه مفتیان نیز از خانوادهای اصیل و دیندار. خانواده اصالتاً اهل کلاته رودبار دامغان بودند اما زندگی خود را در مهرآباد نکا بنا کردند. عبدالرحیم پنجمین و آخرین فرزند خانواده بود و تولد او به اندازهای مبارک بود که پدر همان خانهای را که در آن مستأجر بودند خرید؛ خانهای ساده، مأنوس و در همسایگی مسجد سعادت مهرآباد.
پیش از ورود به مدرسه، با مسجد و مکبری انس گرفته بود. حاج ابراهیم از همان سالهای کودکی او را با خود به مسجد میبرد و همین همراهی، روح دینداری و تعلق به اهل بیت را در وجود عبدالرحیم ریشهدار کرد. یک روز شیخ هادی عالمی، امام جماعت مسجد، به او شکلاتی داد و عبدالرحیم با ذوق کودکانهاش آن را به پدر نشان داد و گفت: «پدر ببین امام خمینی به من شکلات داد.» اگرچه این خاطره سادگی و کمسنوسالی او را نشان میداد، اما در عمق این جمله میشد محبت و ارادت قلبیاش به روحانیت متعهد را دید. همان روزها بود که اذانگویی را آغاز کرد؛ کاری که به او عزتنفس، مسئولیتپذیری و نشاط اجتماعی بخشید. حتی در خانه اجازه نمیداد کسی جای او از مهمانها پذیرایی کند و خودش میزبان میشد. کمک به دیگران از همان کودکی با روح و رفتار او عجین شده بود.
دوران ابتدایی را در همان محله گذراند. مدیر مدرسه، آقای مصطفوی، روزی حاج ابراهیم را فراخواند و گفت: «پسر شما هر روز تذکر میدهد که چرا نماز جماعت برگزار نمیکنیم.» مدرسه فرشی برای نمازخانه نداشت و حاج ابراهیم پس از شنیدن این سخن، برای مدرسه موکت تهیه کرد تا نماز جماعت برپا شود. از همان زمان عبدالرحیم در مدرسه هم مکبر شد و گاهی در نبود امام جماعت، خودش پیشنماز بچهها بود.
سال ۷۸ مأموریت پدر باعث شد خانواده به ساری منتقل شوند. اما برای عبدالرحیم تفاوتی نداشت که کجاست؛ در هر مدرسهای نماز جماعت را برقرار میکرد و روحیۀ مذهبیاش او را میان دوستان و معلمان متمایز میکرد. فراتر از مذهبی بودن، روحیه جنگندگی و انقلابی در وجودش موج میزد؛ روحیهای که بعدها او را به مناطق غرب، شمالغرب، سیستان و بلوچستان، اصفهان، همدان، تهران و نهایتاً سوریه کشاند. روزهداریهای سخت او در کودکی و نوجوانی نشان میداد که چطور از همان سالها دل از راحتی دنیا بریده و به تکلیفگرایی نزدیک شده بود. پدر تعریف میکرد که روزی در گرمای رمضان، عبدالرحیم را دید که از شدت روزهداری بیسحری، توان نداشت. خانواده تصمیم گرفتند او را برای سحر بیدار نکنند، اما او به محض فهمیدن، با ناراحتی گفت چرا بیدارش نکردهاند و همان روز را بیسحری روزه گرفت. چنین روحیهای رمز راه آیندهاش بود.
سالهای نوجوانی که گذشت، در پایان سوم راهنمایی نزد پدر رفت و گفت میخواهد پاسدار شود. پدر شرط گذاشت که باید دیپلم بگیرد. بعد از اخذ دیپلم در رشته ادبیات و علوم انسانی، به محض دریافت مدرک، درخواست جذب در سپاه را ارائه کرد. با وجود اینکه مسئول گزینش دوست قدیمی پدر بود، هیچ توصیه و ملاحظهای در کار نبود و عبدالرحیم همانند دیگر داوطلبان مراحل را طی کرد و تقریباً یک سال در صف گزینش ماند تا سرانجام در ۱۶ آذر ۱۳۸۴ جذب سپاه شد. پس از آن دو سال در دانشکده امام حسین تهران آموزش نظامی دید و سپس در سال ۸۶ به مازندران بازگشت و در لشکر خطشکن ۲۵ کربلا خدمت خود را آغاز کرد.
او به مسائل مالی بسیار حساس بود. از همان سالهای اولیه خدمت، نزد پدر آمد و درخواست کرد در جلسات سالیانه رسیدگی به اموال شرکت کند تا حقوقی که میگیرد، با حساب شرعی و خمس سامان داده شود. مراقبت از مال حلال برایش مهم بود و این حساسیت، بخشی از شخصیت پاک و الهی او را نشان میداد.
سال ۸۸ ازدواج کرد؛ با دختر مؤمنهای از خانوادهای روحانی و ولایتمدار. زندگی مشترکشان دو فرزند به نامهای فاطمه و حنانه را به یادگار گذاشت؛ دخترانی که امروز عطر پدر را در خانه زنده نگه داشتهاند. چندی پس از ازدواج، زوج جوان برای زیارت خانه خدا به مکه رفتند و پس از بازگشت ولیمهای دادند که هم شام عروسی و هم جشن زیارت بود. تنها چهار روز پس از بازگشت از سفر حج، عبدالرحیم به مأموریت غرب کشور اعزام شد؛ جایی که همرزمش محمد منتظرالقائم به شهادت رسید. پس از مدتی به مناطق شرق کشور، چابهار، شمالغرب و دیگر نقاط اعزام شد و در هر مأموریت با جدیت خدمت کرد. در سال ۹۲ تاندوم پایش آسیب دید و عمل جراحی کرد اما این آسیب مانع روحیه رزمندگیاش نشد. با وجود معافیت از رزم، وقتی خبر اعزام نیرو به سوریه را شنید، داوطلب حضور شد.
او سالها پیش از شهادت، نشانههایی از شوق وصال داشت. یک شب، زمانی که پدر و مادر در شاهرود بودند، تماس گرفت و گفت فردا عازم سوریه است و برای حلالیت گرفتن زنگ زده؛ اما از مادر خواست جزئیات مأموریت را متوجه نشود. در ایام محرم، در مسجد سعادت به دوستانش گفت: «به زودی باید اسم خیابان مهرآباد را عوض کنید.» وقتی پرسیدند چه نامی؟ گفت: «خیابان شهید عبدالرحیم فیروزآبادی.» دوستانش خندیدند و او با آرامش گفت: «میبینیم.» حتی به مسئول فرهنگی سپاه گفته بود: «وقتی شهید شدم تابوتی اندازه قد من بسازید که مجبور نباشید پاهایم را جمع کنید.» همه اینها را شوخی میپنداشتند؛ اما او به یقین قلبی خود رسیده بود.
عبدالرحیم همراه همرزمانش به سوریه اعزام شد. روزهای پایانی مأموریتشان خبر بازگشت به ایران مطرح بود. دوستانش با شوخی میگفتند همه نکا منتظر برگشتشان است، چون عبدالرحیم هنگام اعزام خبر سفر را به بسیاری گفته بود. اما روز بازگشت، خبری دیگر رسید: همه مازندران و مردم نکا انتظار استقبال از پیکر اولین شهید مدافع حرم شهرستان را داشتند؛ همان جوانی که چند روز قبل گفته بود همه مردم را برای استقبال خواهد کشاند.
عبدالرحیم فیروزآبادی، عضو رسمی سپاه پاسداران و از نیروهای لشکر ۲۵ کربلا و گردان صابرین، سرانجام در ۱۶ آذر ۱۳۹۴ در استان حلب سوریه، در حین مأموریت مستشاری، به دست تروریستهای تکفیری به شهادت رسید و به آرزوی دیرین خود رسید. پیکر مطهرش در ۱۹ آذر ۱۳۹۴، مصادف با ۲۸ صفر، در میان سیل جمعیت مردم نکا تشییع شد و در گلزار شهدای روستای آبلو آرام گرفت.
وصیتنامۀ شهید عبدالرحیم فیروزآبادی
به نام حضرت حق
سلام خدمت خانوادۀ عزیزم، امیدوارم که در تمام حالات سالم باشید در پناه حضرت حق و ولی عصر عجلاللهتعالیفرجهالشریف، این نوشته به عنوان وصیتنامۀ اینجانب عبدالرحیم فیروزآبادی فرزند ابراهیم است.
باتوجه به اینکه لطف خدا شامل حال بنده شده و به عنوان یکی از سربازان خانم بیبی زینب علیهاالسلام شدم و به یکی از آرزوهایم رسیدم، امیدوارم که در این راه هم به درجۀ رفیع شهادت نایل شوم.
از خداوند میخواهم که به خانواده و پدر و مادرم و برادر و خواهرانم صبری عظیم عنایت کند که بتوانند همچون بیبی زینب علیهاالسلام در برابر مصائب و سختیها صبر پیشه کنند و برای رزمندگان اسلام دعا کنند.
همسر عزیزم خیلی تو را دوست دارم و امیدوارم که در پناه حضرت حق سالم و سلامت باشی و باتوجه به عنایت حضرت ولی عصر عجلاللهتعالیفرجهالشریف بتوانی فرزندانی پاک و سالم تربیت کنی که بتوانند مدافع ولایت باشند.
فاطمه جان و حنانه عزیز، طوری رفتار کنید که شایستۀ یک دختر پاک اسلامی است و هرگز چادر را از سر خود نگیرید و با پوشش کامل اسلامی در کوچه و خیابان حاضر شوید تا چشم ناپاک نامحرمان دنبال شما نباشد. همیشه و در تمام حالات به فکر امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف باشید و مدافع خوبی برای ولایت. به هیچ وجه نماز خود را ترک نکنید، چون من و امثال من برای به پا داشتن نماز است که جهاد کردیم. گوش به فرمان ولی فقیه باشید. درس خود را به خوبی بخوانید تا شخصی مهم در مملکت شوید که بتوانید پدر و مادر خود را سرافراز و سربلند کنید و ملت و مردم به شما احترام بگذارند. هرگز مادر خود را تنها نگذارید که او برای بزرگ و تربیت کردن شما خیلی خیلی زیاد زحمت و رنجها کشیده است.
از پدر و مادر عزیز و مهربانم خیلی عذر میخواهم که برای من زحمتهای زیادی را کشیدن تا مرا به این راه هدایت کنند، امیدوارم که مادرم مرا حلال کند که بدون خداحافظی از او وارد این میدان جنگ شدم.
اگر جهانخواران بخواهند در مقابل دین ما بایستند، ما در مقابل آنان خواهیم ایستاد و تا نابودی کامل آنها از پای نخواهیم نشست، یا همه آزاد میشویم یا از مرگ شرافتمندانه استقبال خواهیم کرد، اما در هر حال پیروزی با ما خواهد بود و ای مردم مسلمان ما برای خاک نمیجنگیم، برای اسلام عزیز میجنگیم. من تا امروز مرده بودم و در این لحظۀ آغاز جهاد و شهادت، گویی تازه متولد شدم و زندگی با دید نور را آغاز کردم. شهادت انسان را به درجۀ اعلای ملکوتی میرساند و این فدا شدن در راه خدا چقدر زیباست.





